سایه ی هما


به من ز بوی تو باد صبا دریغ نکرد


ز آشنا نفس آشنا دریغ نکرد


چو غنچه تنگ دلی هرگزش مباد آن گل


که بوی خوش ز نسیم صبا دریغ نکرد


صفای آیینه ی روی آن پری وش باد


که با شکسته دلان از صفا دریغ نکرد


جفا ز بخت بد خویش می کشم من زار


وگرنه یار به من از وفا دریغ نکرد


حبیب من چه بهشتی طبیب مشفق بود


که دید درد مرا و دوا دریغ نکرد


همیشه بر سر او سایبان دولت باد


که سایه از سرما چون هما دریغ نکرد


چه بخت بود که آن سر کشیده سرو بلند


ز آب دیده ی من خاک پا دریغ نکرد


بر آستان نظر اشک پرده دار دل است


بیا که دیده ی من از تو جا دریغ نکرد


از آن لب شکرینم به بوسه ای بنواز


که سایه با تو چو نی از نوا دریغ نکرد